کد مطلب:166225 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:269

در مجلس یزید
106) ابومخنف گفت: سپس عبیداللَّه بن زیاد سر حسین را در كوفه نصب كرد و در شهر گرداند. آنگاه زحر بن قیس را با سر حسین و یارانش به سوی یزید بن معاویه فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدی و طارق بن ابی ظبیان ازدی، زحر بن قیس را همراهی می كردند. ایشان از كوفه خارج شده و سرها را به شام نزد یزید بن معاویه آوردند.

107) ابومخنف گفت: صقعب بن زهیر از قاسم بن عبدالرحمن غلام یزید بن معاویه نقل كرد: هنگامی كه سر حسین و خاندان و یارانش را مقابل یزید گذاشتند یزید گفت:

سرهای مردانی را بریدند كه برای ما عزیز بودند در حالی كه خودشان بدكاره تر و ستمكارترند.

اما به خدا سوگند ای حسین اگر من مقابلت بودم تو را نمی كشتم.

108) ابومخنف گفت: ابوجعفر عبسی از ابی عمارة عبسی نقل كرد یحیی بن حكم برادر مروان بن حكم گفت: آنكه در سرزمین طف كشته شد به ما از پسر زیاد، برده ی بی اصل و نسب نردیك تر بود. نسل سمیه به تعداد ریگها زیاد شد و برای دختر رسول خدا نسلی باقی نماند.

راوی گفت: یزید بن معاویه به سینه ی یحیی بن حكم كوبید و گفت: ساكت باش. راوی گفت: هنگامی كه یزید بن معاویه بر تخت نشست بزرگان شام را فراخوانده و پیرامون خود نشاند. سپس فرزندان و زنان حسین را فراخواند. مردم نیز ایستاده و تماشا می كردند كه


آنها را به مجلس یزید وارد نمودند. یزید به علی گفت: ای علی، پدرت با من قطع خویشاوندی كرده و حقم را نادیده گرفت و در حكومت با من مخالفت كرد. پس دیدی كه خدا با او چه رفتاری كرد! علی بن حسین گفت: ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسكم الا فی كتاب من قبل ان نبرأها [1] .

(هیچ مصیبتی در كره ی زمین و در جانهای شما رخ نمی دهد جز آنكه در نوشتاری از لوح محفوظ ثبت است پیش از آنكه آن مصیبت را به اجرا بگذاریم.) یزید به پسرش خالد گفت: جواب او را بده، خالد نمی دانست چه بگوید یزید به او گفت: بگو! و ما اصابكم من مصیبة فبما كسبت أیدیكم و یعفو عن كثیر [2] .

[هر مصیبتی كه به شما وارد شود به كیفر آن گناهانی است كه با دست خود ببار آورده اید. خداوند رحمان از بیشتر گناهان در می گذرد و گناهانی در حداقل را كیفر می دهد و گرنه مصیبتها خانمان شما را بر باد می داد. ]سپس یزید ساكت شد.

راوی گفت: آنگاه یزید زنان و كودكان حسین را فراخواند، ایشاه در مقابلش نشستند. وی وقتی صحنه ی ناخوشایند اسرا را مشاهده كرد گفت: خدا چهره ی ابن مرجانه را زشت كند! اگر بین او و شما نسبت و خویشاوندی وجود داشت، چنین نمی كرد و این گونه شما را نمی فرستاد.

109) ابومخنف گفت: حارث بن كعب از فاطمه دختر علی نقل كرد: هنگامی كه مقابل یزید بن معاویه نشستیم به حال ما رقّت كرده و محبت نمود و در مورد ما دستوراتی داد. فاطمه گفت: سپس مردی سرخ چهره از اهالی شام برخاست و گفت: ای امیرالمؤمنین، این دختر را به من ببخش و چشم روشنی به من بده لرزه بر اندامم افتاد و ترسیدم. گمان كردم این كار برای ایشان امكان پذیر است. لباس خواهرم زینب را گرفتم. زینب از من بزرگتر و عاقلتر بود و می دانست كه چنین نخواهد شد. زینب گفت: به خدا سوگند دروغ گفتی و پستی نمودی! این نه مال توست و نه مال او. یزید خشمگین شده و گفت: به خدا تو دروغ گفتی. این مال من است و اگر می خواستم قطعاً چنین می كردم. زینب گفت: هرگز، به خدا سوگند، خدا او را ملك تو قرار نمی دهد مگر زمانی كه از ملت ما بیرون رفته و به دین دیگری در آیی. فاطمه گفت: یزید خشمگین و مضطرب شد سپس


گفت: به من اینگونه می گویی؟ حقا كه پدر و برادرت از دین خارج شدند. زینب گفت: بوسیله ی دین خدا، پدر، برادر و جدّم، تو، پدرت و جدّت هدایت یافتید. یزید گفت: ای دشمن خدا دروغ گفتی. زینب گفت: تو امیر قدرتمندی هستی و ظالمانه دشنام می دهی و به دلیل حاكم بودن زورگویی می كنی. فاطمه گفت: به خدا سوگند گوئی یزید خجالت كشیده و ساكت شد. مرد شامی بار دیگر برگشت و گفت: ای امیرالمؤمنین، این كنیز را به من ببخش. یزید گفت: دور شو، خدا به تو مرگ حتمی ببخشد. فاطمه گفت: سپس یزید بن معاویه به نعمان بن بشیر گفت: ایشان را به شكل پسندیده ای آماده كن. همراه آنها مرد شامی امین و نیكوكاری بفرست و نیز سپاهیان و مددكارانی كه آنان را تا مدینه آسوده همراهی كنند. سپس به زنان دستور داد كه در خانه ی جدایی با لوازم و اثاث مورد نیاز منزل گزینند و علی بن حسین نیز در آن خانه با آنها باشد.

راوی گفت: زنان بیرون آمده و به خانه یزید رفتند. همه زنان خاندان معاویه به استقبال ایشان آمده و برای حسین عزاداری كردند. این عزاداری سه روز طول كشید و یزید هر صبح و شام علی بن حسین را نزد خود می خواند.

راوی گفت: روزی او را همراه عمر بن حسن به علی كه نوجوانی بیش نبود فراخواند به عمر بن حسن گفت: آیا با خالد (پسر یزید) مبارزه می كنی؟. وی جواب داد: نه، اما اگر به هر دو نفر ما چاقویی بدهید با او می جنگم. یزید او را بغل گرفت و گفت: این شیوه را می شناسم مربوط به قبیله اخزم است. آیا مار جز مار می زاید!

راوی گفت: وقتی خاندان حسین قصد رفتن به مدینه كردند یزید علی بن حسین را خواست و به او گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند. به خدا سوگند اگر من همنشین و هم صحبت حسین بودم هر چه را كه پیشنهاد كرده و می خواست به او عطا نموده و با تمام توان حتی اگر به كشته شدن برخی از خاندانم منجر می شد، مرگ را از او دور می كردم. ولی خواست خدا آن بود كه دیدی. هر نیازی دارید برای من بنویسید. آنگاه به ایشان لباس پوشانیده و به فرستاده خود در مورد ایشان سفارش لازم را نمود.

راوی گفت: آنها را شبانه حركت داده و بردند. مرد شامی پیشاپیش كاروان بود و لحظه ای غفلت نمی كرد و ایشاه هنگامی كه می ایستادند از خانواده حسین فاصله گرفته و اطراف آنها نگهبانی می دادند كه اگر كسی از آنها می خواست وضو ساخته یا قضای


حاجت بجا آورد، خجل و ناراحت نشود. فرستادگان یزید در تمام راه این گونه رفتار نموده و نیازهایشان را پرسیده و به آنان مهربانی می كردند تا وارد مدینه شدند.

حارث بن كعب به نقل از فاطمه دختر علی گفت: به خواهرم زینب گفتم: ای خواهر این مرد شامی در مصاحبت با ما خیلی نیكی می كند آیا چیزی داری كه به او هدیه كنیم؟ زینب گفت: به خدا سوگند جز زیورهایمان چیزی نداریم. فاطمه گفت: زیورهایمان را به او می دهیم. پس دستبند و ساق بند خود و خواهرم را برداشته و برای او فرستاده و از او عذر خواستیم و گفتیم: این پاداش رفتار خوبی است كه با ما داشتی. راوی گفت: مرد شامی گفت: اگر آنچه را در حق شما كرده ام به خاطر دنیا بود كمتر از این زیورآلات نیز مرا راضی می كرد ولی من این كار را فقط برای خدا و به خاطر قرابت شما با رسول خدا (ص) انجام داده ام.

110) هشام به نقل از ابومخنف گفت: ابوحمزه ی ثمالی از عبداللَّه ثمالی و او هم از قاسم بن بخیت نقل كرد: هنگامی كه هیأت كوفیان با سر حسین وارد مسجد دمشق شدند مروان بن حكم به ایشان گفت: چگونه این عمل را انجام دادید؟ گفتند: هیجده نفر از مردان ایشان به سوی ما آمدند و به خدا قسم تا آخرین نفر را كشتیم و این سرها و اسراء ایشان است. مروان بپاخاست و رفت. یحیی بن حكم برادر مروان نزد آنها آمد و گفت: چه كردید؟! همان سخن را به وی نیز گفتند. یحیی گفت: روز قیامت محمد (ص) را نخواهید دید و هرگز در هیچ كاری با شما مشاركت نمی كنم. سپس برخاست و رفت. هیأت كوفیان بر یزید وارد شده و سر را در مقابل او گذاشتند و همان حرفها را به وی نیز گفتند.

راوی گفت: وقتی هند دختر عبداللَّه بن عامر بن كُرَیز، زن یزید بن معاویه آن سخنان را شنید، با پیراهن چهره اش را پوشاند و بیرون آمده و گفت: ای امیرالمؤمنین، آیا این سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است!. یزید گفت: بله، بر او شیون كن، بر پسر دختر رسول خدا (ص) و سرور قریش نوحه بخوان. ابن زیاد عجله كرد و او را كشت، خدا او را بكشد! راوی گفت: سر حسین مقابل او بود كه به مردم اجازه داخل شدن داد. یزید چوب در دست داشت و با آن به دهان سر بریده ی حسین می زد و می گفت: این سرانجام كار او با ما است همچنانكه حصین بن الحمام مری گفت:

سر مردانی را بریدند كه نزد ما دوست داشتنی بودند.


در حالی كه خودشان بدكاره تر و ستمكارتر بودند.

راوی گفت: ابوبرزة اسلمی یكی از اصحاب رسول خدا (ص) گفت: آیا با چوب به دهان حسین می زنی! چوب تو به دهانی می خورد كه بارها دیده ام رسول خدا (ص) آنرا می بوسید امّا ای یزید؛ روز قیامت شفیع تو ابن زیاد و شفیع این سر محمد (ص) است. سپس برخاست و رفت [3] .



[1] سوره ي حديد، آيه ي 22.

[2] سوره ي شوري، آيه ي 30.

[3] تضاد بين قول و فعل يزيد آشكار است. در روايت 1 خوانديم كه وي به وليد بن عتبه حاكم مدينه دستور داد: «به شديدترين وجه از حسين (ع) بيعت بگيرد و تا بيعت نكند او را رها مكن.»

يزيد براساس روايت 26 در جواب نامه ي ابن زياد كه همراه سرهاي هاني و مسلم به شام فرستاده بود نوشت:

«گمان نمي كردم خواست مرا بر آوري. ولي با دورانديشي و قاطعيت عمل كرده و همچون فردي شجاع و خونسرد كار را محكم نمودي و لياقت و كفايت به خرج دادي و صداقت تو بر من ثابت شد.» جالب است بدانيم كه نخستين مجلس سوگواري و نوحه سرايي براي امام حسين (ع) به دستور يزيد بر پا شد!.